...


.........(794)

0
48

در یه جای دور خیلی دور یه روستایی بود که بیرون روستا رو یه تپه یه یتیم خونه بود اون یتیم خونه پر از بچه های بی سرپرست بود بیشترشون خانواده هاشون رو تو جنگ از دست داده بودن چون اون کشور در حال جنگ با کشور همسایه خودش بود تو بین اون بچه های یتیم اونجا یه پسری بود هشت ساله اون هم مثل خیلی از بچه های دیگه پدر و مادرش رو تو جنگ از دست داده بود حتی برادر کوچیکش که فقط سه سالش بود برادر کوچولوی که همیشه بهش می گفت داداش بزرگت همیشه ازت مواظبت می کنه ولی الان دیگه نبود و اون دیگه هیچ کس رو نداشت اون پسر چند ماهی بود تو اون یتیم خونه بود و پسر منزوی هم بود با کسی هم ارتباط برقرار نمی کرد همیشه دوست داشت یه گوشه تنها باشه . هر چند روز یه بار یه بچه جدید یا چند بچه جدید می اوردن به اونجا یتیم خونه بزرگی بود اون روز صبح جمعه هم ساعت ده با یه کالسکه یه بچه جدید دیگه رو میارن اون یه دختر کوچولو بود همسن همون پسره بود ولی دور صورتش رو با شال گردنی قرمزش پوشونده بودش و فقط چشم های سبز خوشکل و سردش معلوم بود که بی احساس به جای جدیدش خونه جدیدش و همه چیزی که اونجا بود نگاه می کرد صاحب کالسکه اونو به داخل یتیم خانه پیش خانمی که اونجا مسئول بود می بره( یه زن بلند قد لاغر عینکی بود که یه نگاه عبوس هم داشت حدودا چهل و هشت و اینا هم سن داشت بیشتر از پانزده سال بود که مسئول اون یتیم خونه بود بر خلاف اون چهرش هم خیلی ادم مهربونی بود) و بعد مسئول اونجاهم تنها کسی که تو یتیم خونه مونده بود رو صدا می زنه ( همون پسره ) که بیاد و بهش اینجا رو نشون بده اون به مسئول اونجا م گه نه من نمی تونم کار دارم اون خانم مسئول هم چوب دستیش رو بر می داره و به میز اتاقش محکم ضربه می زنه و می گه نه می گم تو و تو هم می گی چشم خانم تازه چون نرفتی با بقیه باید حتما اینکار رو انجام بدی بامنم بحث نمی کنی برو نشونش بده وگرنه دستور می دم بجاش کل ساختمون رو تمیز کنی حالا خودت می دونی کدومو انتخاب کنی اگه عاقل باشی مخالفت نمی کنی پسره هم با صورتی عبوس شبیه همون خانم مسئول بهش ذل می زنه و می گه خیلی ادم زور گویی هستید باشه و به دختره می گه بیا نشونت بدم و از اتاق میان بیرون پسره همینجوری می ره و برای خودش حرف میزنه پیرزن خرفت بیا از اینطرف اینجا

Published by: ALCHEMIST....400 Published at: 3 years ago Category: