...


.........(794)

0
94

این فقط یه تصوره وقتی پاییز شروع میشه وقتی می بینی برگ ها کم کم دارن زرد می شن هوا ابری می شه پرده ها رو جمع می کنی از پشت پنجره به ابرها تیره نگاه می کنی یه حس غم انگیز ولی قشنگ بهت دست می ده می خوای از جات بلند شی بری بیرون تا یه جای نامعلوم همینجوری قدم بزنی قدم بزنی و بارون رو سرت بباره و تو بدون توجه به چشم های که ازپشت پنجره ها بهت یا تعجب زل زدن جوری که انگار از نظر اونها یه دیوانه هستی بی خیال قدم بزنی و قدم بزنی بی خیال همه چیز انگار تو دنیا هیچ کس جز تو وجود نداره انگار هیچ چیز دیگه مهم نیست جز همون لحظه همون حس بی خیال همه اون اشغال های ازار دهنده که تو ذهنت جمع شدن و دارن از درون نابودت می کنن هر چند واقعیتش من خودم اگه یکی رو از پشت پنجره ببینم که اینجوری باشه بهش می گم احمق چون این یه خیال قشنگه شاید امتحان کردنش در واقعیت اندازه همون حس قشنگ نباشه شاید هم حتی قشنگتر از خیالت باشه شاید یه شخصی رو خیلی دوست داشته باشی ولی هیچ وقت نخوای باهاش باشی و حست بهش رو تو خیالت همیشه همون جوری که هست تازه و قشنگ نگه داری شاید نزدیک شدن بهش شبیه نزدیک شدن دستت به شعله های قشنگ اتیشی باشه که تو سرما تو رو گرم نگه داشته هر چند اینم یه تصوره شاید درسترین کار نزدیک شدن بهش باشه شاید اگه اون باعث سوختنت بشه زیاد دردناک نباشه شاید هم بجای دردناک بودن قشنگترین حالت از احساس رو بهت انتقال بده شاید حتی بهتر از خیال پردازی هات باشه شاید اونه که از پشت پنجره داری بهش نگاه می کنی و با نگاهش ازت بخواد بری بیرون باهاش زیر بارون قدم بزنی

Published by: ALCHEMIST....400 Published at: 3 years ago Category: