آخرین اتوبوس کریسمس نوشته ی پاتریشا لینچ



3
1408

مای هیل یتیم بود و در مغازه ی آقای کوکلن کار می کرد. آقای کوکلن به او گفته بود که اگر خوب کار کنی، جانشین من می‌شوی... مردم برای تعطیلات کریسمس به مغازه می آمدند و خرید می کردند و مای هیل به‌خاطر تنهایی‌اش غصه می‌خورد. او خانه‌ای نداشت، اما دلش می‌خواست با آخرین اتوبوسی که می‌آید به زادگاهش برود. پس بقچه‌اش را آماده کرد و آن را از چشم آقای کوکلن پنهان کرد. بعد از رفتن آقای کوکلن، به همراه جیم به راه افتاد. جمعیت زیادی کنار اتوبوس‌ها بودند. جیم به زور سوار شد و رفت و مای هیل تنهاتر شد. اتوبوس دیگری به مقصد کاریگاشین آمد، ولی مای هیل این‌بار هم موفق نشد سوار شود. در این فکر بود که به مغازه برگردد و شامش را بخورد. در همان لحظه کالسکه‌ای نزدیک شد و جلوی پایش ایستاد. کسی از توی کالسکه فریاد زد: این آخرین اتوبوس کریسمسه. زودباش سوار شو ... راوی: محمدرضا سرشار

Published by: Ketabe Gooya کتاب گویا Published at: 2 years ago Category: سرگرمی